تمام مذهب و تمام آواهای آن به پایان خواهد رسید...گوشم نخواهد شنید و چشمم نخواهد دید...جدایی و دوری رهایی من است...
استرس فلج کننده ای دارم. مغزم تیر میکشه و چشمام میسوزه. باید خودمو جمع...باید جمع کنم. خیلی کار مونده. خیلی...
چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
نصف شبی هوس داریوش کردم. جوری که هزار بار گوش بدی و سیر نشی. سردرگم و وحشت زده ام. اگر نتونم برم چی، اگه بابا مسخره بازی دربیاره چی... کلا برم که چی؟ نمیتونم بمونم و وایسم تا بیاد و خودش و جمع کنه و بریم سر زندگیمون؟ میتونم به خاطرش بگذرم؟
هیچ آینده ای رو اینجا برای خودم متصور نیستم. کلا آینده ای برای خودم متصور نیستم اما یک چیز رو خوب میدونم اونم اینکه زندگی ایران رو نمیخوام. این تیپ رو مطمئنم که نمیخوام... بدون شک نمیخوام...
میخوامش اما نه به قدری که تا آخر عمر زجر هر روزه داشته باشم. نه اونقدری که زندونی بشم که تا آخر عمر هیچی نشم..
نگرانم. میخوام که همراهم باشه میخوام که همراهم بیاد و تو زندگیم باشه. ازونطرف از شدت نگرانی اینکه چی میشه و اصلا زندگی ما باهم چه شکلی میشه، میخوام سریع تر از زندگیم بره بیرون. توی این سالها خیلی عوض شدیم. اگه بیاد تا حد زیادی داره مجبوری میاد و اگه مجبوری بیاد جهنم میشه. اگه مجبوری بیاد همه چی رو بهم میریزه. دورتر و دورتر میشیم. اگه از ته دل نباشه اومدنش اگه نخواد که محل زندگیشو عوض کنه، اگه بخواد بعد چهار سال برگرده، ترجیحم اینه که به جاش همین الان از زندگیم بره بیرون...