ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

می نویسم آنجا که نه محرمی بخواندم، نه نامحرمی شناسدم
ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

می نویسم آنجا که نه محرمی بخواندم، نه نامحرمی شناسدم

21

خیلی سخته اون خارجی با جملات دست و پا شکسته باشی وقتی موقع حرف زدن به زبون خودت سخنور محسوب میشی

ولی خب دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

یاد میگیرم. فارسی که زبان دومم بود یاد گرفتم چطور بود مگه...اینم یه جوری باهاش کنار میام...

20

بد نمیگذره. ولی این واقعیته که هر کسی دوست داره تو خونه ش بمونه. هیچ مهاجری عاشق آوارگی از خونه ش نیست. 

حال من؟ خوبه...میگذره. میدوم . کارای اولیه رو انجام میدم. هنوز به روزمرگی و روتینی زندگی نرسیدم خیلی زوده. ولی واقعا ندونستن زبان آدمو اذیت میکنه. هرچی بلد باشی بازم کم بلدی...

تا زمانی که راحت صحبت نکنی نمیتونی عضوی ازشون باشی هرچند که خیلی تلاش میکنن که مهربون باشن...


19

تمام این مدت گذشت. پنج سال تلاش گذشت و رسیدم کانادا. لان یازدهمین روزیه که اینجام...

هرگز نخواستم پشت سرم ویرانه بر جای بگذارم. اگر آدمها میدونستن که خداحافظی ها و اشکها با من چه میکنه هرگز به بدرقه م نمیومدن.

قورت دادن بغض روزهای آخر و لبخندهای آنی برای هرکس که نامم رو بر زبون میاورد طاقت فرسا بود. جویده شدن مغزم با این جملات که آیا راهی برای موندن نبود؟ -نه نبود. هیچ راهی برای من نبود و کشف دوباره و دوباره ی این پاسخ تا حد مرگ منو له کرد.

رفتن برای من رهایی بود از دین اجباری، از محبتهایی که استقلالم رو سلب میکرد....از آدمهایی که دوست داشتنشون زنجیر به دست و پام میبست.

من متولد شدم. در دنیای دیگری زاده شدم اما ناگهان بیست و هفت ساله ام...

یک شب حتی کابوس ایران رهام نکرده. ناخودآگاهم این رهایی رو نپذیرفته و من ثانیه به ثانیه در خواب تمام اضطرابها و تحمیلها و شرم از انتخابهای اشتباهم رو تجربه میکنم...

با وجود تمام استرسهای آغاز دوباره، آرامشی رو طی روز تجربه میکنم که سابقه نداشته...هیچ موردی نیست که بتونه حتی درصدی از اضطرابهای پیشینم رو وارد زندگیم بکنه. شاید پیش بیاد...بعدها...


18

پنج ماه گذشت...باورم نمیشه...چقدر سخت و طاقت فرسا گذشت...اما گذشت!

به قول خودمون، دهنم سرویس شد اما گذشت!

ویزا و بلیط و همش... همه ش آماده ست و من 5 روز دیگه راه میفتم! تنها پنج روز

نمیخوام به آینده فکر کنم یا حتی به گذشته. فقط تا لحظه ی پرواز... فکر کردن به آدمایی که پشت سر جا میگذارم روحمو میجوه. نمیخوام و نمیتونم باور کنم که پشت سرم ویرانی به جا میگذارم!

تصویر روشنی از آینده ندارم و بی نهایت میترسم از رفتن. تنها 5 روز دیگه مونده و این 5 روز همونقدر به نظرم طولانی میاد که اون پنج ماه بود!

گذر خطی لحظه ها در حجم زمان! و به ویرانی ثانیه دچار گشتن!

5 ماه دیگه راجع به الان چی فکر میکنم؟ چرا پا تو این راه گذاشتم؟ 

هیچ تمرکزی رو چراها ندارم...