ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

می نویسم آنجا که نه محرمی بخواندم، نه نامحرمی شناسدم
ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

می نویسم آنجا که نه محرمی بخواندم، نه نامحرمی شناسدم

55

بالاخره این گواهینامه ی لامصب کانادایی رو گرفتمو تو این سر شلوغی و هیری و ویری کمبود اعتماد به نفس خیلی تو روحیه م اثر داشته...واقعا خوشحالم...

هنوز اونجوری نیست که تنهایی رانندگی کنم ولی پتانسیل این استقلال خوشحالم میکنه....

یکی دیگه از چیزایی که دوست داشتم توی سی سالگی بهش برسم...البته ثبل از سی سالگی دوست داشتم برسم ولی خب شرایط این روزا همه چی رو کنسل کرد...باز تو خود سی سالگی هم یه سری چیزا رو خط بزنم غنیمته...

54

کی فکرشو میکرد آخرش ورزش کردن بتونه منو از افسردگیم بکشه بیرون؟

اولای فوریه شروع کردم ریز ریز ورزش کردن. 48.5 کیلو بودم. کم کم از غذا خوردنم کم کردم شد اون چیزی که میتونست بهم بهونه ی اعتماد به نفس بده. 
الان یک ماه و نیم گذشته...46 و نیم شدم...از همه جا هم یکی دو سایز کم کردم که خیلی حس خوبی داره...همیشه دلم میخواست با اعتماد به نفس کامل نیم تنه بپوشم، الان که خطای شکمم خیلی محو دیده میشن این اعتماد به نفسو گرفتم. 
مهمتر ازون اعتماد به نفس اینکه اگه بخوام کاری بکنم حنما میتونم انجامش بدم!
کارهای دانشگاهم همچنان خیلییی کند پیش رفته. خیلی سریال دیدم و خیلی کم کار کردم! ولی خب مورچه ای هم که باشه یه پیشرفتهایی دارم میکنم، بهتر ازون دوران کار نکردن مطلقه. 
استرس؟ هنوز خیلی دارم! شبها معده م توی دهنمه! ولی اقلا براش کار میکنم...بهتر از هیچیه. 


- من داشتن امیر توی زندگیم رو بینهایت دوست دارم. اگر بینهایت مناسب توصیفش باشه! آغوشش تمام آنچیزیه که برای نمردن بهش نیاز دارم...هر شبی که که بغلش میخوابم به اندازه ی همون شب اول ذوق زده م...

53

حقیقتا از دست خودم خسته شدم...لفت میدم..کار نمیکنم...حتی یکماه هم وقت اضافه ندارم ولی جوری رفتار میکنم انگار همه ی وقت عالم رو دارم...

هووووووف

52

امروز حال کلیم خوب بوده. انرژی داشتم. به اینکه اگه نبودم بهتر بود فکر نکردم و تمام مدت فکر میکردم هر کاری که بخوام رو میتونم انجامش بدم....
ولی عملا کار نکردم...البته معمولا هم به سمت شب که میره آزار دهنده میشه و حالم بد میشه....

لاغر شدم و این خیلی روی روحیه م تأثیر خوبی داشته ازین بابت که وقتی بخوام کاری رو بکنم حتما میتونم انجامش بدم...

51

به گرگ گفتم که حالم خوب نبوده و بهم سخت گذشته ولی سعی میکنم خودمو جمع بکنم. این آخرین شانسیه که دارم. اگه اینبار نتونم برسونم تو دردسر بدی میفتم دیگه...

آخرین شانسم برای اینکه کارها رو به موقع به دفاع برسونم. آخرین شانسم برای اینکه بتونم ریکام ازش بگیرم....

اینا همش میگذره...میدونم که میگذره....فقط باید بتونم ازین رخوت عبور بکنم....یه زمانی روزی 12 ساعت هم کار کردم. یه زمانی که اراده کردم و چیزی رو خیلی خیلی خواستم همت عجیبی داشتم. بازم میتونم بهش برسم. کم کم.... میرسم بهش....

بعدش تعجب میکنم که چطور گذشت...