خب دیگه الان به طور کامل متوجهم که من همخونه ی وحشتناکی هستم. ایراد از دیگران نیست که من وقتی باهاشون همخونه میشم اذیت میشم، بلکه ایراد از منه که الگوی ن رو روی همه پیاده میکنم. مثل عقاب حواسم به خونه هست چه خرید باشه چه تعمیرات و چه تمیزکاری. در همه ی موارد به نوعی ن رو یا تکرار میکنم یا باهاش مقابله میکنم.
علاوه بر اینها هنوز باید روی مرز همخونه بودن و دوست بودن کار کنم. باید بدونم که نباید اشتباه بگیرم. ولی خب هنوز میگیرم.
با این رویه زندگی کردن با هر کس دیگه ای چه هم خونه باشه چه م خیلی سخت میشه.
طبیعتا میتونم از اینجا به عنوان دفترچه خاطرات شخصی م استفاده کنم وقتی کسی نیست که بخونه.
احساس میکنم گم شدم. توی خودم و توقعات و تصوراتم از خودم گم شدم. روزهام رو به روزمرگی توی دانشگاهها و شبها رو فیلم دیدن و صحبت با م میگذرونم و فقط همین. و رویاهای که فضاهای خالی این مابین رو پر میکنن.
مدام ادعا میکنم که رشته ای رو که سالهاست خوندم دوست نداشتم و ندارم و فقط ازش به عنوان وسیله ای برای اومدن به کانادا استفاده کردم. اما چی دوست دارم؟
هیچ وقت فکر نمیکردم به جرگه ی گم شدگانی بپیوندم که حتی نمیدونن از زندگی چی میخوان.
همیشه فکر میکردم میخوام نویسنده بشم و تا سالیان سال اطمینان داشتم. تا اینکه نویسنده نشدم. تا بیست و پنج سالگی کتاب چاپ نکردم. استعدادش رو داشتم اما نه اون استعداد خاصی که همگان رو انگشت به دهان بکنه و ازون مهمتر پشتکار و تلاشش.
تمام تصوراتم از موفق شدن توی هنر هنوز حول محور آنچه توی فیلمهای دو ساعتی دیدم میچرخه. از ابتدای کار تا انتها و زمان مشهور شدن همش دو ساعت.
شاید بیشتر به خاطر ایمکه اصلا راه و روش تمرینش رو بلد نیستم.
همیشه دوست داشتم هنرمند برجسته ای باشم. ولی چیکار کردم براش؟ هیچی. جز غر زدن مداوم...
از اینجا مونده و ازونجا رونده...
خویشاوندی داشتم. خویشاوندی مان از عشق من ریشه میگرفت. او را میشناختم. و کس چه میداند شناختن یعنی چه؟ از آن شناختن هایی که خط به خط روحش را از حفظ بودم. ناگه از خویش بیگانه شد. با من بیگانه بود و بیگانه تر شد...
بعد از سالهای سال، تنها عکس اینترنتی اش که با سرچ به دست میآید و شبیه آنموقع های خودش است میگذارم جلویم و چون مزار عزیز از دست رفته ای در برش آه میکشم.
انگار چیزی در من نیمه مانده. مایی که گمان میکردم داشتیم و در حقیقت نداشتیم نیمه مانده...