ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

می نویسم آنجا که نه محرمی بخواندم، نه نامحرمی شناسدم
ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

ز غوغای جهان فارغ، در خفا منم

می نویسم آنجا که نه محرمی بخواندم، نه نامحرمی شناسدم

44

انگار زندگی کم کم داره به حال عادیش برمیگرده. من؟ هم ذوق زده و هم وحشت زده. خیلیا خییلی چیزا از دل این قرنطینه کشیدن بیرون. من همه رو به افسردگی گذروندم. چطور باید به خودم بیام و به بقیه برسم؟


27

به استاد ایمیل زدم که زمان بیشتری بده بهم برای ریویو. ولی میدونی واقعیت چیز دیگه ست. اینطور نیست که وقت کم داشتم، راستش فقط نمیخواستم که بنویسم. الانم ترجیح میدم که دنیا به آخر برسه و کنسل بشه این نوشتن به جای اینکه وقتش تمدید بشه. 

حالا بماند که قبول میکنه یا نمره کم میکنه یا بهم میگه توام شورشو درآوردی با این بی مسئولیتیت!

کلا میدونی تا زمانی که مجبور به انجام کاری نشم همچین خوشم میاد که بهش فکر کنم، همین که یه ددلاینی میاد وسط و واقعا باید کار رو انجام بدم اونوقته که داستان شروع میشه.

همین نقاشی. اینهمه زر زدم دوست دارم نقاشی یاد بگیرم! نزدیک 400 دلار هم تو این وضعیت خرجش کردم. اما کو آخر به کجا رسیدم؟ ولش کردم. حتی باید زودتر هم ولش میکردم. نفسم رو قطع کرده بود رسما. تایم کلاسش که میرسید و میباید پاش مینشستم دوست داشتم چشمام رو از حدقه دربیارم. 

نه که با نقاشی مشکلی داشته باشم یا دوست نداشته باشم که نقاش باشم. نه اینا نیست. مساله گشادیه. من فقط زیادی گشادم. نمیشه گفت در همه ی موارد. ولی خب واقعا باید یه نیروی قویتری نجاتم بده.

مثلا با دوستام که ازین گشادی حرف میزنم میگن برو گم شو تو فقط 5 سال زحمت کشیدی و تونستی بری کانادا. ولی خب اونا که نمیدونن تو چه وضعیتی کردم کارا رو. برای همه چی از برنامه عقب بودم و سر تک تک ددلاین ها دلم میخواست کاسه ی سرم منفجر میشد و مغزم میپاشید روی دیوارها. اما با همه ی عذابهای روحی که کار انجام دادن واسم داشت انجامش دادم. یقینا میگم هیچکدوم از کارام پرفکت نبود. نه اون پنج شش تا مقاله و نه نمره 101 تافل. خودم میدونم با چه عذابی گذروندمشون. کلا آدمی نیستم که از انجام کارها لذت ببرم.

خلاصه که آهان... اون پنج سال هم اینجوری نتیجه داد که داشتم برای زندگیم فرار میکردم. میدونی خیلی مساله مهمی بود. همه چیز رو در بر میگرفت. خب اشتیاق علم اندوزی نبود که منو هشت صبح هشت شب میکشوند آزمایشگاه. به خاطر مقاله بود که واسه پذیرش لازم داشتم تا معدل داغون رو بپوشونه.عملا یه نیروی محرکه ی خیلی خیلی قوی. مثل کسی که باید بدوه تا گرگها ندرندش. یه همچین شرایطی بود برام. برای همین هم هست که حالا که به آرامش نسبی رسیدم و میدونم کمی اقلا کمی در امانم، باز گشادی م بروز کرده.

تنها مشکل عزت نفس دارم خخخ اونم نداشتم دیگه خلاص بودم. ولی خب اون بعضا یه تکونی بهم میده.

ولی انصافا نمیشد قبل اینکه ددلاین کارهام برسه ددلاین دنیا میرسید و خلاص؟!


23

طبیعتا میتونم از اینجا به عنوان دفترچه خاطرات شخصی م استفاده کنم وقتی کسی نیست که بخونه. 

احساس میکنم گم شدم. توی خودم و توقعات و تصوراتم از خودم گم شدم. روزهام رو به روزمرگی توی دانشگاهها و شبها رو فیلم دیدن و صحبت با م میگذرونم و فقط همین. و رویاهای که فضاهای خالی این مابین رو پر میکنن.

مدام ادعا میکنم که رشته ای رو که سالهاست خوندم دوست نداشتم و ندارم و فقط ازش به عنوان وسیله ای برای اومدن به کانادا استفاده کردم. اما چی دوست دارم؟

هیچ وقت فکر نمیکردم به جرگه ی گم شدگانی بپیوندم که حتی نمیدونن از زندگی چی میخوان. 

همیشه فکر میکردم میخوام نویسنده بشم و تا سالیان سال اطمینان داشتم. تا اینکه نویسنده نشدم. تا بیست و پنج سالگی کتاب چاپ نکردم. استعدادش رو داشتم اما نه اون استعداد خاصی که همگان رو انگشت به دهان بکنه و ازون مهمتر پشتکار و تلاشش.

تمام تصوراتم از موفق شدن توی هنر هنوز حول محور آنچه توی فیلمهای دو ساعتی دیدم میچرخه. از ابتدای کار تا انتها و زمان مشهور شدن همش دو ساعت.

شاید بیشتر به خاطر ایمکه اصلا راه و روش تمرینش رو بلد نیستم.

همیشه دوست داشتم هنرمند برجسته ای باشم. ولی چیکار کردم براش؟ هیچی. جز غر زدن مداوم...

از اینجا مونده و ازونجا رونده...

20

بد نمیگذره. ولی این واقعیته که هر کسی دوست داره تو خونه ش بمونه. هیچ مهاجری عاشق آوارگی از خونه ش نیست. 

حال من؟ خوبه...میگذره. میدوم . کارای اولیه رو انجام میدم. هنوز به روزمرگی و روتینی زندگی نرسیدم خیلی زوده. ولی واقعا ندونستن زبان آدمو اذیت میکنه. هرچی بلد باشی بازم کم بلدی...

تا زمانی که راحت صحبت نکنی نمیتونی عضوی ازشون باشی هرچند که خیلی تلاش میکنن که مهربون باشن...


18

پنج ماه گذشت...باورم نمیشه...چقدر سخت و طاقت فرسا گذشت...اما گذشت!

به قول خودمون، دهنم سرویس شد اما گذشت!

ویزا و بلیط و همش... همه ش آماده ست و من 5 روز دیگه راه میفتم! تنها پنج روز

نمیخوام به آینده فکر کنم یا حتی به گذشته. فقط تا لحظه ی پرواز... فکر کردن به آدمایی که پشت سر جا میگذارم روحمو میجوه. نمیخوام و نمیتونم باور کنم که پشت سرم ویرانی به جا میگذارم!

تصویر روشنی از آینده ندارم و بی نهایت میترسم از رفتن. تنها 5 روز دیگه مونده و این 5 روز همونقدر به نظرم طولانی میاد که اون پنج ماه بود!

گذر خطی لحظه ها در حجم زمان! و به ویرانی ثانیه دچار گشتن!

5 ماه دیگه راجع به الان چی فکر میکنم؟ چرا پا تو این راه گذاشتم؟ 

هیچ تمرکزی رو چراها ندارم...