-
66
20 آذر 1402 07:59
عادت کردن به زندگی عادی سخته...
-
65
4 آبان 1402 22:07
دفاع کردم! دیگه دانشجو نیستم! تمام! حالا ببینم این زندگی چی چیه!
-
64
25 مهر 1402 17:48
فقط ده روز دیگه باید دووم بیارم و کرش نکنم! فقط ده روز…. و بعدش میتونم به جای تمام این روزها افسرده بشم گریه کنم یا فریاد بزنم…!
-
63
19 مهر 1402 09:07
ریدم تو پی اچ دی و متعلقاتش…
-
62
11 شهریور 1402 20:25
۲۴ اکتبر دفاع میکنم و بعدش آزادییی...
-
61
11 اردیبهشت 1402 05:42
فردا اولین روز کاره!
-
60
25 فروردین 1402 10:09
دارم از استرس پاره میشم دارم به هرچیزی چنگ میندازم که انی پنبک اتک رو پشت سر بگذارم. نفس عمیق… بشمار… به صداها گوش بده… نور خونه ی همسایه ها رو نگاه کن… فقط یه اتک ساده س، میاد و میره…
-
59
18 فروردین 1402 21:52
آفر گرفتم و خدا رو بنده نیستم. فقط مونده تز لعنتی زو ببندم! تموم شدنی نیست لامصب!!!!
-
58
25 اسفند 1401 20:51
یه مصاحبه رفتم به نظر خوب بود. حس خوبی دارم. امیدوارم بشه و ازین اسکول لعنتی با اعتماد به نفس جاب بیرون بزنم
-
57
24 بهمن 1401 04:30
بالاخره که این دوران لعنتی نوشتن تموم میشه!
-
56
5 بهمن 1401 03:08
یه روزنه ای از نور میبینم. ولی تا بهش برسم هنوز کلی راهه. خسته م. این مدرک دکتری ازم عمر گرفت...
-
55
2 آبان 1401 01:46
آزادی خونه م لذت بخشه. خونه م رو پس گرفتم
-
54
29 شهریور 1401 05:26
آرامش هال خونمو میخوام!
-
53
28 شهریور 1401 04:06
کاش زودتر برن...زندگیمو پس میخوام!
-
52
8 شهریور 1401 23:06
کاشکی زودتر میرفتن. تمام انرژی ذهنیم داره ضرف تحمل حضورشون میشه.
-
۵۱
24 اسفند 1400 00:40
داشتم نوشته های قبلی رو میخوندم و حس خوبی داشت خودنِ منِ قدیمم! آشنا و در عین خال فرسنگ ها غریبه...ترغیب شدم بازم بنویسم... اعتماد به نفسم خوبه...افسردگیم خیلی کمه...و کارهام رو به جلوست. حتی کاری که میکنم رو دوست دارم! بیش باد!
-
50
9 بهمن 1400 01:00
شوکه شدم؟ نه. متعجب چی؟ نه راستش! هیچکدوم. حتی غمگین هم نشدم فقط یه حسی اون زیر میرای وجودم میگه خاک تو سرش!همین!
-
49
15 آذر 1400 22:30
قلبم تیر میکشه و متوجه شدم که مریم بیست ساله هیچ جا حضور نداره...هیچ رنگی نداره جز در ذهن من...مریم تنهاو غمگین بیست ساله ی من...
-
48
15 آذر 1400 22:19
قلبم از چیزی میسوزه که نمیدونم چیه...یه خوابی...استخوان در گلویی که در خاطر نمانده...
-
47
7 مرداد 1400 02:12
زندگیم حول دانشگاه اومدن شکل گرفته....کم ولی پیوسته دارم کار میکنم... برای 31 سالگی م پلن های بزرگونه ی زیادی داشتم...تا الان باید میدونستم از زندگیم چی میخوام. هنوز نمیدونم ولی!
-
46
28 تیر 1400 22:08
هنوزم درمونده م و از همه ی کارها عقب. ولی اقلا دانشگاه اومدن یه فرمتی به زندگیم داده و سیاهی دورمو کمتر کرده.
-
45
16 تیر 1400 22:20
احساس میکنم اون دورانی که گریه میکردم زندگی خیلی سبک تر بود. گریه م نمیاد دیگه...فقط تپش قلب...فقط اضطراب...
-
44
6 خرداد 1400 22:58
انگار زندگی کم کم داره به حال عادیش برمیگرده. من؟ هم ذوق زده و هم وحشت زده. خیلیا خییلی چیزا از دل این قرنطینه کشیدن بیرون. من همه رو به افسردگی گذروندم. چطور باید به خودم بیام و به بقیه برسم؟
-
57
6 فروردین 1400 00:20
با گرگ جلسه داشتم...از دوباره بهم یاداوری کرد پروگرمی که توشی شیمیه نه مهندسی شیمی...پس باید شیمی بلد بشی...اون سمیناره هم فیلم کردن به سلامتی از دوباره باید بدم... خسته م...میترسم...نمیخوام به روی خودم بیارم ولی پنیک کردم...اگه هیچوقت یاد نگیرم این چیز میزای شیمی رو که میگه چی؟!
-
56
5 فروردین 1400 03:13
این سمیناره رو دادم رفت ولی حیثیت بر ترین ارایه ی عمرم شد! امیدوارم فیل نکنن که حال ندارم این مسخره بازی رو دوباره از سر بگذرونم...خیلی حالم از خودم بهم میخوره! این دپارتمان شیمی منو به فنا داده. دایم حس احمق بودن دارم. ---- امروز عزمم رو جزم کردم که کارای این پاسپورتو انجام بدم بره. رفتم عکس باحجاب گرفتم. یعنی...
-
55
27 اسفند 1399 22:16
بالاخره این گواهینامه ی لامصب کانادایی رو گرفتمو تو این سر شلوغی و هیری و ویری کمبود اعتماد به نفس خیلی تو روحیه م اثر داشته...واقعا خوشحالم... هنوز اونجوری نیست که تنهایی رانندگی کنم ولی پتانسیل این استقلال خوشحالم میکنه.... یکی دیگه از چیزایی که دوست داشتم توی سی سالگی بهش برسم...البته ثبل از سی سالگی دوست داشتم...
-
54
25 اسفند 1399 02:31
کی فکرشو میکرد آخرش ورزش کردن بتونه منو از افسردگیم بکشه بیرون؟ اولای فوریه شروع کردم ریز ریز ورزش کردن. 48.5 کیلو بودم. کم کم از غذا خوردنم کم کردم شد اون چیزی که میتونست بهم بهونه ی اعتماد به نفس بده. الان یک ماه و نیم گذشته...46 و نیم شدم...از همه جا هم یکی دو سایز کم کردم که خیلی حس خوبی داره...همیشه دلم میخواست...
-
53
23 اسفند 1399 05:40
حقیقتا از دست خودم خسته شدم...لفت میدم..کار نمیکنم...حتی یکماه هم وقت اضافه ندارم ولی جوری رفتار میکنم انگار همه ی وقت عالم رو دارم... هووووووف
-
52
14 اسفند 1399 06:09
امروز حال کلیم خوب بوده. انرژی داشتم. به اینکه اگه نبودم بهتر بود فکر نکردم و تمام مدت فکر میکردم هر کاری که بخوام رو میتونم انجامش بدم.... ولی عملا کار نکردم...البته معمولا هم به سمت شب که میره آزار دهنده میشه و حالم بد میشه.... لاغر شدم و این خیلی روی روحیه م تأثیر خوبی داشته ازین بابت که وقتی بخوام کاری رو بکنم...
-
51
9 اسفند 1399 01:00
به گرگ گفتم که حالم خوب نبوده و بهم سخت گذشته ولی سعی میکنم خودمو جمع بکنم. این آخرین شانسیه که دارم. اگه اینبار نتونم برسونم تو دردسر بدی میفتم دیگه... آخرین شانسم برای اینکه کارها رو به موقع به دفاع برسونم. آخرین شانسم برای اینکه بتونم ریکام ازش بگیرم.... اینا همش میگذره...میدونم که میگذره....فقط باید بتونم ازین...